سرماخوردگی من... و تعطیلات آخر هفته ای که گذشت...
از وسط های هفته ی پیش شب تو خواب خیلی نق می زدم و حتی چند باری گریه میکردم و مامی هم هر کار میکرد نمیتونست منو آروم کنه، بابایی هم می اومد و با کلی بهونه میخوابیدم صبح که میشد مامی همش میگفت آخه چی شده خوشگلم، به بابایی میگفتش نکنه واسه دندون هاشه که دو تاش هنوز کامل نزده بیرون... روز چهارشنبه بود که آبریزش داشتم و اونجا بود که مامی و بابایی متوجه شدن که سرما خوردم و این چند روزه کاشکی دارو میخوردم آخه نیست که علامتی نداشت مامی اصلا متوجه سرماخوردگی من نشده بود خلاصه دیگه از اون شب که داروهامو خوردم بهتر خوابیدم و کمتر بیدار شدم از خواب عکس زیر هم واسه اون روزیه که اصلا نذاشتم شب مامی و بابایی بخوابن، ولی خودم ص...
نویسنده :
آتریسا جون
9:49