آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

سرماخوردگی من... و تعطیلات آخر هفته ای که گذشت...

از وسط های هفته ی پیش شب تو خواب خیلی نق می زدم و حتی چند باری گریه میکردم و مامی هم هر کار میکرد نمیتونست منو آروم کنه، بابایی هم می اومد و با کلی بهونه میخوابیدم صبح که میشد مامی همش میگفت آخه چی شده خوشگلم، به بابایی میگفتش نکنه واسه دندون هاشه که دو تاش هنوز کامل نزده بیرون... روز چهارشنبه بود که آبریزش داشتم و اونجا بود که مامی و بابایی متوجه شدن که سرما خوردم و این چند روزه کاشکی دارو میخوردم آخه نیست که علامتی نداشت مامی اصلا متوجه سرماخوردگی من نشده بود خلاصه دیگه از اون شب که داروهامو خوردم بهتر خوابیدم و کمتر بیدار شدم از خواب عکس زیر هم واسه اون روزیه که اصلا نذاشتم شب مامی و بابایی بخوابن، ولی خودم ص...
28 ارديبهشت 1394

بیست دندونه شدم...

                        دیروز بعدازظهر مامی داشت با من بازی میکرد، یهویی گفت بگو اااااا... مامی جونم ببینم... منم گفتم: اااا... و یهویی دیدم مامی کلی خندید و واسم ذوق کرد و فوری گفت مبارکه گلکم آخه من بیست دندونه شدم از قبل از عید همش انگشتم رو می بردم سمت لثه م و به مامی میگفتم: درد... درد... الان مامی جونم دید که هر چهار تا دندون آسیای عقبیم هم دراومده، یعنی دیگه از دست این دندون های شیری راحت شدیم؛ همش دراومد تا موقعی که باز بخوان دایمی ها دربیان فوری به بابایی جونم تماس گرفت و گفتش که آتریسایی مامان با دو ساله شدنش، بیست دن...
22 ارديبهشت 1394

آموزش ریاضیات و هندسه....

مامی جونم چند تا کتاب آموزشی واسه آموزش ریاضیات واسم سفارش داده ولی هنوز به دستمون نرسیده پس فعلا مامی جونم خودش آموزش های اولیه رو شروع کرده اول از همه دایی امیرحسین جونم به مامی گفتش که اشکال هندسی رو با آتریسایی کار کن اینجوری شد که الان من سه تا شکل هندسی رو کامل میشناسم  دایره... مربع... مثلث... هر وقت میبینم فوری به مامی یا بابایی نشون میدم و اسمش رو میگم چند روزی هست که مامی جونم داره بامن ریاضیات کار میکنه اولین ریاضی که یاد گرفتم: کوتاهی و بلندی هستش... الان کاملا بلدم که چی بلند تره و چی کوتاه تره از دیروز هم بزرگی و کوچیکی رو آموزش دیدم و بلد شدم عروس...
21 ارديبهشت 1394

روز جمعه و بیرون رفتن من... و دیدن کفشدوزک واسه اولین بار

امروز دو سال و نیم ماهه شدم، مامی هر روز، هر ساعت؛ هر لحظه فدام میشه و میگه:مامان بمیره واسه شما که اینقدر شیرین زبون شدی و هر روز جمله های بیشتری رو میگی دیگه کامل حرف می زنم جمله های کامل میگم و بعضی وقت ها مامی و بابایی رو شگفت زده میکنم جدیدا ادای مامی رو هم درمیارم، مثلا وقتی یه چیزی رو میگم که خیلی واضح نیست مامی میگه چی؟چی؟ وااااای منم چند روزی میشه که ادای مامی رو درمیارم و میگم: چی؟ چی؟ از گوشه ی چشم هم به مامی نگاه میکنم و همین نگاهمون یکی میشه می زنم زیر خنده جدیدترین کاری که یاد گرفتم، عروسک هام و می برم دستشویی و میگم جیش کنین... بعد هم می شورمشون؛ مثلا واااای یه روز مامی منو برد توالت فر...
19 ارديبهشت 1394

دایی امیرحسین جـــــــــــونم؛؛؛ تولدت مبـــــــــــــــــــارک

دایی جونم  هزار ساله بشی همین الان تلفنی با دایی صحبت کردم و تولدش رو به دو زبان رایج تبریک گفتم؛ اول گفتم: دایی تولدت مبارک بعد گفتم: happy birthday to you دایی جونم بیا شمع ها رو فووووت کن                                                 اینم خودمم که الان میخوام با مامی برم پارک دایی  بوس بوس ...
14 ارديبهشت 1394

اولین تولدی که دعوت شدم...

دیروز تولد طه جون پسر همکار سابق و دوست مامی بود که ما هم دعوت بودیم و رفتیم تا هفت ساله شدنش رو با هم جشن بگیریم مامی همش نگران من بود که نکنه باز حالم بد بشه، استرس داشت ولی خدا رو شکر خوب بودم ظهر هم خاله مریم، مامان فاطمه، همسایه عزیزمون، آش رشته داشت و ما هم دعوت بودیم... عمه فریده جونمم بودش، که من با دیدنش خوشحال شدم و رفتم سلام کردم و ماچش کردم کلی با فاطمه بازی کردم و ساعت 3 بود که ما اومدیم خونه تا من لالا کنم ساعت 5 و نیم بود که رفتیم خونه خاله سمیرا واسه تولد طه جون همه ی همکارهای سابق مامی هم دعوت بودن کلی نی نی ما نی نی ها خیلی با هم بازی کردیم و خوش گذشت... وقتی طه جون میخواست کادوها رو...
11 ارديبهشت 1394

آتریسا جــــــون مریض شده

دیشب تا صبح اصلا نخوابیدم، اولش همش گریه میکردم تا اینکه ساعت 2 بود که بالا آوردم و مامی و بابایی دلیل نق زدنم ها رو فهمیدن تا صبح شاید 5 یا 6 بار بالا آوردم و همش از مامی آب میخواستم، مامی جونمم میگفت مامانم اگه آب بخوری باز همه رو درمیاری نانازم ولی من با یه حالت معصومانه بهش نگاه میکردم و میگفتم آب بده... آب بده... صبحونه هم هیچی نخوردم، بابایی میگفت واسه این تخمه هایی هستش که دیشب خوردم، رو دلم مونده و نتونستم هضم کنم... حالمو بد کرده دیروز هم با مامی رفتیم بهداشت واسه قد و وزن 2 سالگی، خانمه گفتش که خیلی وزن کم کرده از یک سالگیش به این ور؟؟؟ الان هم اومدم پیش مامی ولی اینقدر خسته بودم، زیر میز خوابم برد ...
9 ارديبهشت 1394

تولدم م...ب...ا...ر...ک

امروز شدم دو ساله... دیروز، پنج شنبه، جشن تولدم برگزار شد و کلی خوش گذشت...... جای همه ی دوستان خالی... مامی جونم اومده از همه ی دو ستای گلم تشکر کنه مررررررررررررررررسی تشکر ویژه هم از عموی مهربوووونم و دوستای گلشون ممنونم واسه هدیه ی قشنگتون دوستون دارم امروز مامی جونم وقت کرد و اول عکس های من و واسه سالگرد ازدواج آپ کرد و الان هم میخواد عکس های تولد دو سالگیم رو بذاره یک هفته ی آخر که دیگه مامی داشت شمارش معکوس میکرد، همش مشغول آماده کردن تم زنبوری تولدم بود، آخه مامی جونم دست تنها بود و همه ی کارها رو خودش باید انجام میداد و چند شبی رو تا ساعت 2، 3 شب بیدار بود و زنبوره...
4 ارديبهشت 1394

متولدین امروز 4 ازدیبهشت

.: آتریسا جووون؛؛؛ ، 2 سالگیت مبارک :. متولدین امروز متولدین امروز ۴ اردیبهشت   برو به تاریخ :     ۱     ۲     ۳     ۴     ۵     ۶     ۷     ۸     ۹     ۱۰     ۱۱     ۱۲     ۱۳     ۱۴     ۱۵     ۱۶     ۱۷     ۱۸     ۱۹     ۲۰     ۲۱     ۲۲     ۲۳     ۲۴     ۲۵     ۲۶     ۲۷     ۲۸     ۲۹ &nbs...
4 ارديبهشت 1394
1